مجموعه ای از شخصیت های کاملا آراسته، کاوشی متفکرانه در مورد نحوه برخورد دوستان واقعی با یکدیگر ، و معنای واقعی خانواده همه با هم ترکیب شده اند و این داستان کاملا راضی کننده را ایجاد کرده اند. کیپ کاد به زیبایی با تضاد گاها شدید بین ساکنان و توریست ها به تصویر کشیده شده است - نه کیپ گردشگران بلکه متعلق به ساکنین دائمی آن -. هانت داستانی ملایم و تکان دهنده ی دیگری از عشق و از دست دادن ساخته است: ارزش یکی و اهمیت غلبه بر دیگری.
دلسی لجباز تمام سال در کیپ کاد زندگی می کند. . . . در نثر دوستانه و کودکانه ی هانت، تعادل حس ماجراجویی دلسی را با ناامنی های مشابه اش متعادل می کند. . . . اشتیاق شیرین او برای یک خانواده و درک غیرمنتظره اش از این که در تمام مدت یکی از این موارد را داشته است ، ارزش خواندن این داستان را دارد.
«روزی که به دنیا اومدی، با یه برقی توی چشم هاش نگاهم کرد که خیلی وقت بود ندیده بودم. بهم گفت: کی می تونه به این دختر کوچولو نگاه کنه و وجود فرشته ها رو باور نداشته باشه؟» به بیرون پنجره نگاه می کنم؛ به همان خانه ی متروکه ی روبه رویی مان. «اما اون...» برمی گردم به سمت مامانی. «پس چی شد که من رو نخواست؟» «نه دلسی، نه. ماجرا این نبود. نمی دونی چقدر دوستت داشت. اون... اون مریض بود. و نباید کسی رو برای مریض بودن مقصر دونست.»
از روی چمن ها می دوم. همدیگر را بغل می کنیم و بالا و پایین می پریم. می گوید: «وای خدا! حالت چطوره؟ خیلیییی خوشحالم می بینمت.» بعد یک قدم می رود عقب. «وای دلس! امسال قدت بلندتر شده.» «واقعا؟» و بعد متوجه می شوم برندی از من بزرگ تر به نظر می رسد؛ آرایش کرده، کیف دستی گرفته دستش و از آن لباس هایی پوشیده که توی مغازه های کوچک پیدا می شوند، نه مغازه های بزرگ. به خاطر تی شرت رنگ ورورفته ی ماراتن بوستونم کمی خجالت می کشم؛ البته این بهترین جنسی بود که پارسال تابستان توی حراج جنس های دست دو پیدا کردم. اما برندی لبخند می زند و من خوشحالم که می بینمش. می گوید: «من سطل هامون رو آورده ام.» و این حس توی دلم پخش می شود: او همان برندی قدیم است. از وقتی مهدکودکی بودیم، هر تابستان با هم صدف و سنگ جمع کرده ایم، چسب و رنگ شان زده ایم تا باهاشان مجسمه بسازیم. آستین لباسش را می کشم و می گویم: «اما اول بریم خونه رو ببینیم.» زیر بوته های پرپشت گل، یک خانه ی سنگی است که تابستان قبل از کلاس دوم ساختیمش، به این امید که پری ها بیایند تویش زندگی کنند. پنج تابستان پیش بود. حالا اول از هرچیزی می رویم سراغ همان.