شهر معمولی، رمانی خیال انگیز و سرگرم کننده اثر ناتالی لید است که داستان فلیسیتی دوازده ساله را روایت می کند.
میدنایت گولچ قبل ترها مکان جادویی بود. شهری بود که مردم می توانستند بر فراز طوفان ها آواز بخوانند و بر بالای گل های آفتاب گردان رقص و پای کوبی کنند؛ اما این داستان های سحرآمیز برای خیلی وقت پیش اند؛ خیلی وقت پیش یعنی قبل از آنکه شهر نفرین شود و همه ی جادوها از شهر کوچ کنند. فلیسیته ۱۲ ساله است و از تمام ماجرا خبر دارد. قلب مادرش نفرین شده تا همیشه سرگردان باشد و نتواند یکجا بند شود.این داستان تمام نشان های داستان سرایی خوب ، از جمله شخصیت های رنگارنگ ، عجیب و غریب ، راوی اصلی و یک طرح قدرتمند را ارائه می دهد.
از هر زاویه ، اولین رمان لوید گرمی می تاباند . . . لوید با کار زیاد، داستان آرامش بخش و دلپذیری راجع به جادویی که در ذهن و قلب افراد ساکن است ارائه می دهد.
آن قدر به مدرسه های جدید رفته بودم که دقیقا می دانستم قرار است چه اتفاق هایی بیفتد. احتمالا معلم از من می خواست بایستم، اسمم را بگویم و اینکه اهل کجا هستم. من هم می ایستادم، اما به جای آنکه چیزی بگویم، همین طور ساکت می ماندم و زل می زدم. دهانم باز می ماند، اما کلمه ای از آن بیرون نمی آمد. قضیه این است: من همه جا کلمه می بینم؛ همه جا… و همیشه. آن ها را جمع می کنم؛ درباره شان فکر می کنم. وقتی با ماما و فرنی جو یا خاله کلیو حرف می زنم، راحت می گویمشان؛ اما وقتی سعی می کنم در آن واحد با بیشتر از یک نفر حرف بزنم، کلمه ها به هم می ریزند. مثل دانه های برف روی زبانم آب می شوند، از گوشه های لبم بیرون می پرند و غیب می شوند! و من همین طور آنجا می ایستم؛ پلک زنان، با دهان باز و مثل ملکه ی شهر احمق ها.
حداقل می توانم بگویم تا پیش از این، همیشه همین طوری بود؛ اما دره ی نیمه شب قبلا مکانی جادویی بوده، پس شاید امروز با روزهای دیگر فرق داشته باشد. به کفش های پرکلمه ام خیره شدم و تمرین کردم: «اسم من فلیسیتی جونیپر پیکله. من اهل اینجا و اون جا و همه جای دنیام.» چیزی که می خواستم بگویم، از چیزی که حقیقت داشت، بهتر بود. حقیقت: من فلیسیتی جونیپر پیکل هستم و اهل هیچ جای دنیا نیستم! آه کشیدم. به گمانم این همه اسباب کشی و گشت و گذار باید باعث می شد جسور و خوش حال و رها شوم. عجیب است که فقط حس می کنم گم شده ام.
داستان ها نقشی مهم و حیاتی در رشد و پیشرفت کودکان دارند. کتاب هایی که می خوانند و شخصیت هایی که از طریق ادبیات با آن ها آشنا می شوند، می توانند به دوستانشان تبدیل شوند.
چه اتفاقی می افتد وقتی دو ژانر علمی تخیلی و فانتزی، و انتظارات متفاوتی که از آن ها داریم، در تار و پود یکدیگر تنیده شوند؟
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟
شهر معمولی یه کتاب چرخ آوره!همون طوری که خوده فلیسیتی توصیف میکنه!
این کتاب رو بارها خوندم و هیچ وقت ازش خسته نمیشم. داستانی با طعم شیرین جادو و کلمات و موسیقی... و البته بستنی! و آدمای یه شهر که هر کدوم قصههای عجیب خودشون رو دارن. و اسراری که به موقع غافلگیرتون میکنه... شهر معمولی برای من یه کتاب خاص و به یاد موندنیه
جادویی که کلمات در ذهن و قلب مردم باقی میگذارد از هر چیزی تاثیر گذارتر است پس بیایید با حرف هایمان قلب هم دیگر را نشکنیم بلکه قلبهای یکدیگر را گرم کنیم.