کتاب برج غار

Borj Ghar
کد کتاب : 28129
شابک : 978-9646205833
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 210
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2013
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 5
زودترین زمان ارسال : 18 اردیبهشت

معرفی کتاب برج غار اثر علی صداقتی خیاط

کتاب "برج غار" اثری است به اهتمام "علی صداقتی خیاط" که در زمره ی داستان های به نگارش درآمده برای کودکان به حساب می آید. این اثر دویست و چند صفحه ای که انتشارات ناهید آن را در اختیار مخاطبین قرار داده، مجموعه ای است که در آن دست نوشته های قابل تامل و کوتاهی از کودکان و نوجوانان چندین محله، از جمله شوش، مولوی، ناصرخسرو و دروازه غار به نگارش درآمده است. به عبارتی می توان گفت که داستان های این کتاب و تصاویر آن را کودکان کار و خیابان به وجود آورده اند.
ایده ی داستان های "برج غار" همانطور که "علی صداقتی خیاط" در پیشگفتار کتاب به آن اشاره کرده، پیرامون برجی می چرخد که فقط به چشم بچه ها دیده می شود و بزرگترهایی که کودکی خویش را از یاد برده اند، دیگر آن را نمی بینند. اما هر کودکی که برای چیزی تلاش می کند و خواسته اش با بن بست مواجه می شود، با دور زدن اطراف "برج غار"، نردبانی را می بیند و با آن از دیوار بالا می رود و بالاخره می تواند داخل آن برج را ببیند. چیزی درون "برج غار"، دل کودک را پر از شادی می کند؛ حدس می زنید که چه چیز باشد؟
این اثر، مجموعه ای است که به مخاطب برای درک بهتر آشوب های زندگی و تلخی سرنوشت کودکان کار و جوانان مهاجر و حاشیه نشین کمک می کند و با ایجاد دیدگاهی درونی به زندگی افرادی که در یک جامعه با آن ها زندگی می کنیم ، زمینه ی همدلی و آشنایی بیشتر با مشکلات دیگر اعضای جامعه را فراهم می کند.

کتاب برج غار

علی صداقتی خیاط
علی صداقتی خیاط ملقب به «عمو خیاط» متولد ۱۳۲۵ در مشهد، نویسنده، فعال حقوق کودک و جامعه شناس ایرانی است. او سال‌های زیادی را صرف سوادآموزی به کودکان کار و خیابان و بازمانده از تحصیل نموده و مبتکر یک شیوه آموزشی جدید (به نام هنر خواندن و نوشتن) برای سوادآموزی به کودکان و بزرگسالان بازمانده از تحصیل است.وی دوران تحصیلات مقدماتی خود را در مشهد گذراند، و در رشته‌های جامعه‌شناسی و اقتصاد سیاسی در پاریس ادامه تحصیل داد.در سال ۱۳۵۵ ازدواج کرده و سال ۱۳۵۶ به ایران بازگشت.
قسمت هایی از کتاب برج غار (لذت متن)
یکی بود یکی نبود یک دختری بود که شب و روز به فکر مدرسه بود به مادرش گفت اجازه می دی برم مدرسه مادرش هم گفت تو که شناسنامه نداری خیلی ناراحت می شد و می گفت مگه دوستام شناسنامه دارند مادر می گفت آره آنها شناسنامه دارند می زد زیر گریه و می گفت خوب خودم شناسنامه درست می کنم و می برم مدرسه مادر می گفت چطوری دختره می گفت خوب نام و سن و فامیل خودم را می نویسم مادر بهش خندید و گفت به این آسونی نیست. دختره با ناراحتی رفت بیرون تا به برج غار رسید و نردبان را دید و از آن بالا رفت که دید آنجا خیلی شناسنامه است از خوشحالی خندید و پرید.