«ولی لحظه ای بعد دوباره رو در روی یکدیگر بی حرکت ایستاده اند. پسرک طی این مدت باید ته سیگارش را روشن کرده باشد، چون مثل چند دقیقه پیش رشته ی پرپیچ و خم و باریک دودی از آن برمی خیزد. پس از گذشت مدت زمانی نامعلوم، پسر بی آن که ته سیگار را که گوشه ی لب هایش فشرده بردارد، تفی روی شیشه ی مقابلش پرتاب می کند، شیشه ای که سکوهای خالی و نیم تاریک ایستگاهی فرعی از پس آن می گذرد. لورا که تف غلیظ و سفیدرنگ را که لبه ی پایینی آن شروع کرده به لغزیدن و پایین آمدن روی شیشه با نگاه دنبال می کند، از ورای شیشه چشمش به آگهی تبلیغاتی دیواری بسیار بزرگی می افتد که به تعداد زیاد، شبیه به هم و با فاصله های مساوی از این سو تا آن سوی ایستگاه، روی دیوار قوس دار پوشیده از کاشی های سفید لب پریده چسبانده اند. آگهی تبلیغاتی، چهره ی بزرگ و تمام رخ زن جوانی را نشان می دهد که چشم هایش با نوار سیاهی بسته شده و دهانش نیمه باز است. تا آنجا که سرعت قطار اجازه می دهد، می توان تشخیص داد که تصویر، عکس رنگی بسیار هنرمندانه ای است، با رنگ های زنده که چهره ی زن جوان را روی زمینه ی تیره ی آن به طرز تحسین آمیزی برجسته نشان می دهد. درست زیر چانه ی خوش ترکیب و بی نقص زن جوان، در متن مختصر و فشرده ی تبلیغ که با حروف پیچ و خم داری نوشته شده، کلمه ی «فردا...» را می توان خواند. در آخرین آگهی روی دیوار که در انتهای ایستگاه چسبانده شده دستی ماهر و کارکشته، با همان حروف و با همان طرز نوشتن ولی با رنگ قرمز و در محل نوشته ی متن، دنبال کلمه ی فردا افزوده است: «انقلاب»