نشاط آور و توانمند ساز. . . اگر به موفقیت خود اهمیت می دهید ، باید در سوم را بخوانید.
در سوم یک داستان روحیه آمیز است و ارزیابی واقع گرایانه ای است از آنچه برای موفقیت در بالاترین سطوح لازم است. الکس بنایان معمای موفق ترین افراد جهان را رمزگشایی کرد و نشان داد که به زودی به صف آنها خواهد پیوست.
چرخ و فلکی از احساسات. . . من خندیدم. گریه کردم. تمام مدت لبه صندلی ام نشسته بودم. . . هر چند دهه یک بار کتابی می آید که یک نسل را تعریف می کند. در سوم همان کتاب است.
«از این طرف...» روی کف پوش مرمری قدم برداشتم و پس از گذشتن از یک راهرو، به اتاقی با پنجره های درخشان قدی وارد شدم. طول پنجره ها از کف تا سقف بود و قایق های بادبانی آن پایین حرکت می کردند و امواج ملایم به ساحل می خوردند؛ خورشید عصرگاهی بر لنگرگاه می تابید و سالن را غرق نور و درخشش کرده بود. در راهرو دنبال یکی از دستیارها رفتم. روی مبل های سالن، مجلل ترین کوسن های تمام عمرم را دیدم. تابه حال چنین قاشق های قهوه خوری درخشانی ندیده بودم. میز اتاق همایش طوری بود که انگار خود میکل آنژ حکاکی اش کرده بود. به راهرویی طولانی وارد شدیم که دیوارهایش پوشیده از صدها کتاب بودند. دستیار گفت: «همه شون رو خونده.» اقتصاد کلان، دانش رایانه ای، هوش مصنوعی، ریشه کن کردن فلج اطفال. دستیار کتابی دربارهٔ بازیافت فاضلاب بیرون کشید و داد به من. کتاب را با دست های عرق کرده ورق زدم. تقریبا تمام صفحه هایش علامت گذاری شده و یادداشت هایی نامفهوم در حاشیه شان نوشته شده بودند. نتوانستم جلوی لبخندم را بگیرم؛ یادداشت ها مثل خط دانش آموزی کلاس پنجمی بودند. مسیرمان را در راهرو ادامه دادیم تا اینکه دستیار از من خواست همان جا منتظر بمانم. بی حرکت آنجا ایستادم و به در بلند و مات شیشه ای زل زدم. باید جلوی خودم را می گرفتم که برای فهمیدن ضخامت در لمسش نکنم. وقتی آنجا ایستاده بودم، داشتم به تمام چیزهایی فکر می کردم که من را به اینجا رسانده بودند: شال قرمز، توالت در سان فرانسیسکو، کفش در اوماها، سوسک در متل ۶... ناگهان در باز شد. «الکس، بیل منتظر شماست.» او درست روبه رویم ایستاده بود و با موهای شانه نشده و پیراهن نامرتب، جرعه جرعه نوشابهٔ رژیمی می خورد. سعی کردم چیزی بگویم، اما یک کلمه هم از دهانم درنیامد. بیل گیتس گفت: «سلام...» و لبخندی زد و ابروهایش بالا رفت. «بیا تو...»