قلبم طاقت نداشت، طاقت نداشتم ببینم... ببینم که کسایی که برام خیلی عزیزن اینطوری دارن زجر می کشن، توانایی دیدن جون دادنشون رو نداشتم، نمیتونستم دست رو دست بزارم و ببینم که نفسای آخرشون رو با درد می کشن.
چشم هامو بستم، خاطراتی توی ذهنم تداعی شدن، لحظه ای که به جس قول دادم به زندگی برش گردونم، لحظه ای که به دیوید قول دادم پا به پایش با سایا می جنگیم و انتقام می گیریم، قولی که به آرورا و جان دادم همه و همه از پیش چشم هام گذشت و چهره اشک آلود جس و چهره بی جون دیوید توی ذهنم نقش بست.
نمیتونستم..... نمیتونستم..... به قیمت از بین رفتن خودم هم شده بود نمیتونستم روی مرگشون چشم ببندم. با همه خشمی که توی وجودم می پیچید غریدم:
-قبوله!
نیمه تاریکم با لبخند چند قدم جلو اومد و گفت:
-دقیق بگو... چی قبوله؟
واضح و شمرده شمرده و مصمم گفتم:
-من... تو رو.... نیمه تاریک وجودم رو... می پذیرم! من... باهات... یکی میشم!