تازه از شرکت برگشته و از خستگی حال درستی نداشتم. یک لیوان آب از یخچال برداشتم و سر کشیدم. دیشب حوصله نداشتم غذا درست کنم، باید نیمرو بخورم یا یک بسته سوپ بریزم توی آب جوش و خودم را سیر کنم. لباس هایم را در آوردم و دست و صورتم را شستم. تازه می خواستم بروم آشپزخانه که تلفن زنگ زد؛ بابا بود. -سلام بابا خوبین؟ -سلام فرزاد جان، مامان حالش بد شده اگر می تونی زودتر بیا شهرستان، می خواد تو رو ببینه. ...