چشمانم را برای مدتی کوتاه روی هم گذاشتم و غرق در رویا شدم؛ من از زندگیم راضی بودم، از شغلم، از دوستانی که دور و برم بودند. فقط دغدغه من آدم هایی بودند که بخاطر داشتن بعضی اعتقادات بیهوده دنیا را تبدیل به میدان جنگ کرده بودند. حرص و طمع و زیاده خواهی، چیزی که عاقبت نداشت، اما آدم ها به داشتن آن، هم اصرار می کردند و هم افتخار... ناگهان تلفن زنگ خورد، بلند شدم گوشی را برداشتم.