- بفرمائید؟ چه کتابی میخواستید؟
- یه کتاب شعر، به اسم «ستایش». -
چاپش تموم شده.
- می دونید کجا می تونم گیرش بیارم؟
- باید به کتابفروشی ها سری بزنید، شاید براشون باقی مونده باشه.
- ممنون. با لبخندی گرم، مشتری ناامید را تا دم در نگریستم. با باز شدن در، سوز سردی زیر پوستم نفوذ کرد و لرزی بر بدنم نشست. صدای پت پت چراغ وسط مغازه، بیش از گرمایش خودنمایی می کرد فتیله اش را بالا تر کشیدم؛ اما باز تقّی صدا کرد و سر جای اولش بازگشت. رهایش کردم تا هر طور می خواهد بسوزد. به رفت و آمد های مردم از جلوی مغازه چشم دوختم. باران شروع به باریدن کرده. شتاب رهگذر های بی چتر، برای رفتن و رسیدن بیشتر است. یک دفعه یاد شعر سهراب افتادم: «چتر ها را باید بست زیر باران باید رفت» سوز سردی دوباره به صورتم شلاق زد؛ مشتری بعدی.