حتما باید به دنیا می آمدم و برای تو می مردم وگرنه زندگی حتی به شوخی هم قشنگ نبود.
چون ساعتی با نبض تو کار می کنم مچ زیبایت را می گیرم تپش های خواب تو را می بینم و فکر می کنم به سری که ندارم که بر شانه ات بگذارم.
با همین بازی ها شروع شد زندگی با همین صندلی ها که هرگز به تعداد ما نبود و ما با هر سوت داور تنهاتر شدیم.
یک نویسنده و شاعر بزرگ و مردمی که از خوبیها و رفتار شایسته اش زیاد دیدم