«جول»، مخاطبین را هیجان زده نگه می دارد.
داستانی عمیقا تکان دهنده درباره تنهایی.
«جول» به شکلی هوشمندانه، زوال خانواده «برد» را به تصویر می کشد.
مادر و تنها دخترش در آخرین مرحله کابوس زندگیشان، گرفتار کلیشه بحران نوجوانی شده بودند که بیشتر از سه سال طول کشید. حالا تقریبا با هم دوست هستند. تقریبا.
«مگ» سرش را تکان داد و با احتیاط به سمت خانه رفت. آنجا بود، آجر به آجر، شبیه روزی که «مگ» چهل سال پیش در آن متولد شده بود. با سه پنجره کوتاه رو به خیابان؛ چهار پنجره در بالا؛ دو درب ورودی اصلی ساختمان؛ در سمت راست ورودی، یک پلاک که خیلی وقت پیش توسط یک صنعتگر محلی به صورت بیضی ساخته شده بود. روی آن کلمات «خانه برد» نوشته و تصویر دو مرغ عشق با نوک های پیچیده به هم نقاشی شده بود.
عجیب نیست، تمام آن سال ها، برای همیشه و همیشه پشت این پنجره ها بوده اند. اما حالا... «مولی» گفت: «این بدترین خونه ایه که تا حالا دیدم. این بدتر از اون هاییه که توی برنامه های تلویزیونی نشون میدن.» «ما حتی داخلشم نرفتیم مول، فکرت رو برای خودت نگه دار.»
سلام خدمت کاربران عزیز. خدمتتون عرض کنم که این کتاب بر خلاف دیگر کتابهای لیزا جول، ژانر معمایی نداره. یه داستان درامه. ولی کتاب بدی نیست. آدمو به فکر فرو میبره! خلاصه اینکه این کتاب معمایی نیست.