روزی در یکی از جلسه های قصه گویی کلاس خانم بروکس، یک دفعه برق قطع می شود و خانم بروکس از بچه ها می خواهد حالا که کلاس تاریک شده و نمی شود از روی کتاب قصه خواند، خودشان قصه ای بگویند. خانم بروکس می گوید: «کتاب خوان های خوب، قصه گوهای خوبی هم هستند.» او به بچه ها یاد می دهد شخصیت خیالی بسازند و قصه بگویند. میسی هم چشم هایش را می بندد و ذهنش را آزاد می گذارد تا درباره ی یکی از مشکلاتش قصه ای بسازد. یک دفعه قیافه ی بیلی بدجنس می آید توی ذهنش که همیشه توی راه، کلاه میسی را از روی سرش برمی دارد و اذیتش می کند.
بالاخره میسی داستانش را این طوری شروع می کند: «پایین خیابان ما، هیولایی زندگی می کند...»
کتاب کلاس قصه خوانی خانم بروکس؛ ورود غول ها آزاد!