صدای رعد و برق خبر از شدت باران می داد. همکارانم با دلواپسی از وضعیت بی ثبات هوا، با عجله مشغول جمع و جور کردن وسایلشان شدند. نگاهی به ساعتم انداختم. عقربه هایش چهار بعدازظهر را نشان می دادند ولی هوا حسابی گرفته و تاریک بود. در حال جمع آوری ورقه هایم بودم که مادر یکی از بچه ها، خیس و باران زده از راه رسید و بعد از کلی معذرت خواهی به طرفم آمد.