به ساحل برگرد قلعه ای بساز تا نگهبانش شوم بگذار آفتاب بر تنت بتابد آن قدر که دوباره صحرای من شوی و تنت از بی تابی ترک بخورد می بینمت لبه ی تخت نشسته ای می توانم نفس بکشم اما پشتم درد می کند چیزی در ستون فقراتم جا مانده است چیزی شبیه نخلستانی که می سوزد