برای اولین بار همدیگر را از نزدیک دیدیم، جلو دانشکده، چند ساعتی راه رفتیم و حرف زد. پر از شور زندگی بود. دفعه بعد که همدیگر را دیدیم کتابی به من داد که روی جلدش نوشته بود باغ آینه، الف بامداد. من نمی دانستم او شاعر است و الف بامداد خود اوست. خودش هم توضیحی نداد. گفت که تو شعر می خوانی، این را هم بخوان. می خواهم نظرت را بدانم! در مواردی که درباره شعر یا موسیقی صحبت می کرد خیلی جدی بود؛ این بود که در ملاقات بعدی خیلی جدی پرسدی: شعرها چطور بود؟ گفتم: خیلی دوست داشتم. الف بامداد کیه؟ گفت: شاعر است.
الماس کتابخونمه
یکی از خوشگلترین،نازترین و شیرینترین کتابهای کتابخونمه،اسمشو گذاشتم نگین کتابخونم
زودتر لطفا قرارش بدین🥺