گاس توی یک پارک بزرگ، وسط یک شهر بزرگ تر زندگی می کرد. ساختمان ها دور و برش قد میکشیدند و قیافه ی آسمان را تغییر می دادند. نگهبان های باغ وحش به حیوان ها سر می زدند و مردم برای دیدنشان می آمدند و می رفتند. با همه ی این ها، هر روز صبح، وقتی تلیک تلیک کلیدها و تلق تلوق کفش ها بلند می شد، گاس از غارش بیرون می زد تا روزش را با آیدا بگذراند. آیدا آن جا بود. همیشه!
زمانی در تاریخ بشر، تمامی آثار ادبی به نوعی فانتزی به حساب می آمدند. اما چه زمانی روایت داستان های فانتزی از ترس از ناشناخته ها فاصله گرفت و به عاملی تأثیرگذار برای بهبود زندگی انسان تبدیل شد؟