غربت کلمه ی عجیبی است به محض به زبان آوردن طعم گس آن را در دهانمان حس می کنیم . انگار سنگ نمکی را روی زبانت گذاشته ای که به این راحتی ها آب نمی شود .
بعضی از عشق ها این طور شروع می شوند با این که هر دو می دانند سرانجامی نخواهند داشت وارد رابطه می شوند . عشق هایی که مانند استخوان در گلو گیررمی کند .
کاش این سخن را بتوانیم صادقانه به زبان بیاوریم تو را دوست دارم ولی حالا نه . تو را می خواهم ببینم ولی اکنون نه .
این تضمین ها چه قدر خام و بی پایه است : تا ابد دوستت خواهم داشت . ما فقط مسئول زمان حال هستیم و از آن باخبریم . هر تعهد بلند مدت نوعی اجبار محسوب می شود .
اگر مسیری باعث خوشحالی ما نمی شود به جای ماندن در آن و غلبه ی نفس بر ما باید آن را رها کنیم . کتاب های ننوشته، فیلم های ندیده و پروژه هایی را که ارتقا نداده ایم باید رها کنیم . همین طور شغل هایی که در آن موفق نشدیم و همین طور معشوق هایی که ما را رها کردند ... دل بریدن بعضی اوقات بهترین و زیباترین راه است .