من در یک چادر سیاه به دنیا آمدم. روز تولدم مادیانی را دور از کرة شیری نگاه داشتند تا شیهه بکشد. در آن ایام، اجنّه و شیاطین از شیهة اسب وحشت داشتند! هنگامی که به دنیا آمدم و معلوم شد که بحمدالله پسرم و دختر نیستم پدرم تیر تفنگ به هوا انداخت. من زندگانی را در چادر با تیر تفنگ و شیهة اسب آغاز کردم. در چهارسالگی پشت قاش زین نشستم. چیزی نگذشت که تفنگ خفیف به دستم دادند. تا ده سالگی حتی یک شب هم در شهر و خانة شهری به سر نبردم. ایل ما در سال، دو مرتبه از نزدیکی شیراز می گذشت. دست فروشان و دوره گردان شهر، بساط شیرینی و حلوا در راه ایل می گستردند. پول نقد کم بود. من از کسانم پشم و کشک می گرفتم و دلی از عزا درمی آوردم. مزة آن شیرینی های باد و باران خورده و گرد و غبار گرفته را هنوز زیر دندان دارم. از شنیدن اسم شهر قند در دلم آب می شد و زمانی که پدرم و سپس مادرم را به تهران تبعید کردند تنها فرد خانواده که خوشحال و شادمان بود من بودم. نمی دانستم که اسب و زینم را می گیرند و پشت میز و نیمکت مدرسه ام می نشانند. نمی دانستم که تفنگ مشقی قشنگم را می گیرند و قلم به دستم می دهند. پدرم مرد مهمی نبود. اشتباها تبعید شد. دار و ندار ما هم اشتباها به دست حضرات دولتی و ملتی به یغما رفت. دوران تبعیدمان بسیار سخت گذشت و بیش از یازده سال طول کشید. چیزی نمانده بود که در کوچه ها راه بیفتیم و گدایی کنیم. مأموران شهربانی مراقب بودند که گدایی هم نکنیم. از مال و منالمان خبری نمی رسید. خرج، بیخ گلویمان را گرفته بود. در آغاز کار کلفت و نوکر داشتیم ولی هردوی آنان همین که هوا را پس دیدند گریختند و ما را به خدا سپردند. برای کسانی که در کنار گواراترین چشمه ها چادر می افراشتند، آب انبار آن روزی تهران مصیبت بود. برای کسانی که به آتش سرخ بن و بلوط خو گرفته بودند زغال منقل و نفت بخاری آفت بود. برای کسانی که فارس زیبا و پهناور میدان تاخت و تازش بود زندگی در یک کوچة تنگ و خاک آلود، مرگ و نیستی بود. برای مادرم که سراسر عمرش را در چادر باز و پرهوای عشایری به سر برده بود، تنفس در اتاقکی محصور، دشوار و جانفرسا بود. برایش در حیاط چادر زدیم و فقط سرمای کشنده و برف زمستان بود که توانست او را به چهاردیواری اتاق بکشاند. من در چادر مادرم می خوابیدم. یک شب دزد لباس هایمان را برد. بی لباس ماندم و گریستم. یکی از تبعیدی های ریزنقش، لباسش را به من بخشید. باز هم بلند و گشاد بود ولی بهتر از برهنگی بود. پوشیدم و به راه افتادم. بچه های کوچه و مدرسه خندیدند. ما قدرت اجارة حیاط دربست نداشتیم. کارمان از آن زندگی پرزرق و برق کدخدایی و کلانتری به یک اتاق کرایه ای در یک خانة چند اتاقی کشید. همه جور همسایه در حیاطمان داشتیم: شیرفروش، رفتگر شهرداری، پیشخدمت بانک و یک زن مجرد. اسم زن همدم بود. از همه دلسوزتر بود. پدرم تحت نظر شهربانی بود. مأمور آگاهی داشت. برای خرید خربزه هم که می رفت، مأمور دولت در کنارش بود. بیش از بیست تبعیدی قشقایی در تهران بود. هر تبعیدی مأموری داشت. مأمور ما از همه بیچاره تر بود. زیرا ما خانه ای نداشتیم که او در آن بنشیند و بیاساید. سفره ای نداشتیم که از او پذیرایی کنیم. ناچار یک حلبی خالی نفتی توی کوچه می گذاشت و روی آن روزنامه ای پهن می کرد، می نشست و ما را می پایید. او از کارش و ما از نداری خود شرمنده بودیم.روزی پدرم را به شهربانی خواستند. ظهر نیامد.مأمور امیدوارمان کرد که شب می آید. شب هم نیامد. شب های دیگر هم نیامد. غصه مادر و سرگردانی من و بچه ها حد و حصر نداشت. پس از ماه ها انتظار یک روز سر و کله اش پیدا شد. شناختنی نبود. شکنجه دیده بود. فقط از صدایش تشخیص دادیم که پدر است. همان پدری که اسب هایش اسم و رسم داشتند. همان پدری که ایلخانی قشقایی بر سفرة رنگینش می نشست. همان پدری که گله های رنگارنگ و ریز و درشت داشت و فرش های گران بهای چادرش زبان زد ایل و قبیله بود. همان پدری که از چوب پْر شاخه و بلند تفنگ آویزش بیش از ده تفنگ گلوله زنی و ساچمه زنی آویزان بود؛ ریشارد طلا کوبیده و ده تیر خرده زن انگلیسی، واسموس و کروپ آلمانی، سه تیرهای روسی و فرانسوی، و پنج تیرپران بلژیکی. پدرم غصه می خورد. پیر و زمین گیر می شد. هر روز ضعیف تر و ناتوان تر می گشت. همه چیزش را از دست داده بود. فقط یک دلخوشی برایش مانده بود. پسرش با کوشش و تلاش درس می خواند. من درس می خواندم. شب و روز درس می خواندم. به کتاب و مدرسه دلبستگی داشتم. دو کلاس یکی می کردم. شاگرد اول می شدم. تبعیدی ها، مأموران شهربانی و آشنایان کوچه و خیابان به پدرم تبریک می گفتند و از آیندة درخشانم برایش خیال ها می بافتند. سرانجام تصدیق گرفتم. تصدیق لیسانس گرفتم. یکی از آن تصدی
خیلی خوب بود ،یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم و هیچگاه از یادم نمیره
استاد محمد بهمن بیگی بدون شک از بزرگترین انسانهای فداکار و دلسوز و نوعدوست تاریخ خواهد بود،رنج بسیار کشیده و تلخیهای بیشمار چشیده ولی هرگز خم به ابرو نیاورده و در اهداف ارزشمند خویش ثابت قدم بوده،بزرگترین خدمت استاد بهمن بیگی تاسیس آموزش عشایر بوده و با تحمل مشقتهای بیشمار عشایر سراسر کشور را از ظلمت بیسوادی رهانیده و امروز چه بسیارند دانش آموختگان استاد بهمن بیگی در سراسر ایران. به خود میبالم که یک عشایر زاده ام از تبار زنده یاد استاد محمد بهمن بیگی. روحش شاد و نامش ماندگار.
بنظرم بهترین بخش این کتاب فضاسازی فوق العاده ای بود که ایشون انجام داده بودن. همچنین با تعریف هر خاطره، یکی از گوشههای آداب و رسوم عشایران و زندگی ایلیاتی را بازگو کرده بودند. نام نیکشان پایدار
یک قرن باید بگذرد تا روزگار مردی مثل بهمن بیگی بزاید.
اشک هام بی اختیار میریزد
درود بر همه و روان پاک نویسنده و دانشمند بزرگ ،محمد بهمن بیگی جای بسی تأسف است برای ناشر و بازخوان نامحترم که این اثر ارزنده را دستکاری ناجوانمردانه کردند و با حذفیات و به اصطلاح سانسور چاپ مجدد نمودند. برای اثبات این مدعا خوانندگان عزیز همین چاپ جدید را فقط در بخش نخست آن یعنی بوی جوی مولیان با چاپهای پیشین مقایسه کنند. تأسف بارتر آنکه حتی نمونه متن آورده شده در بخش (لذت متن) از متن اصلی چاب جدید کتاب کاملتر است! چرا و چگونه چنین دستبرد ناجوانمردانه ای صورت گرفته ، پاسخ با ناشر و بازخوان چاپ جدید ؟!😞
کتاب با نثری زیبا و قلمی توانا، زندگی پرفراز و نشیب ایلیاتیهای غرب کشور رو توصیف کرده،از رنجهایی که در دوران پهلوی به مردم عشایری ما وارد شده بدون نام بردن از آنها سخن گفته، خداوند بر اجر ایشان بیافزاید که یاور مردم بوده و سعی در کم کردن رنج آنان داشته و دعای مردم رو بدرقه راه زندگی خود و فرزندانش کرده است.
عاشق قلم بهمن بیگی هستم نابغه ادبیات وفرهنگ وایکاش میتوانستیم بیشتر از او به نسل جوان بگوییم
بهترین کتاب از نظر من،
فرهنگ و سنتهای قشقاییها واقعا اصیل و زیباست، لباسهای رنگارنگشون و مجالس عروسیشون محسور کننده اس
من صوت این کتاب رو هرشب قبل از خواب گوش میکردم مثل یک قصه اما نمیدونستم در مورد کیه و تا به حال اسمی از ایشون نشنیده بودم
با افتخار قشقایی ام و استاد محمد بهمن بیگی هم ایلی و هم قبیله ای من ست
لینکش رو میفرستید لطفا
کتاب بسیار زیبایی بود لذت بردیم خداوند ایشان را رحمت کند ضمنا کتاب ظلمت جناب داوود کشکولی را هم حتما بخوانید در همینمضمون ایلیاتی است
من روزی که این بزرگ مرد، دار فانی رو وداع گفت تصادفا در یکی از خیابانهای شیراز (که بعد فهمیدم منزل اون مرحوم در آن خیابان بوده) به مراسم تشییع ایشون برخوردم. تا اون روز ازدحام جمعیتی اینچنین ندیده بودم. سوال کردم، گفتن استاد بهمن بیگی به رحمت حق رفتن. جوانان رشید و بلند بالای ایل طوری مراسم رو هدایت میکردن که ذره ای مزاحمت برای مردم ایجاد نشه. من بی اختیار اشکهام جاری بود. مرد بزرگی بود روحش شاد ..
سلام به شما..من یک کرد هستم .کتابهای زیادی خوندم ولی کتاب ایل من بخارای من رو امروز خوندم و اولین کتابی هستش که در جمله به جمله خوندنش اشک ریختم ..خدا استا بیگی عزیز رو رحمتشون کنه ...
کاش میتونستم تا آخرشو بخونم
سلام ببخشید چرا نمیتونید بخونید؟ فضولیه البته
این کتاب واااقعا فوقالعاده هست . من یک عشایر زاده هستم تا سن نوجوانی به جرات میتونم بگم این کتاب رو حفظ بودم . هر بار با خواندنش بیشتر به وجد میومادم .مجموعه داستانهای بخاری من ایل من بهترین کتابی هست که تو همه زندگیم خواندم
من این کتاب رو ۱۰سالم بود خوندم الان ۳۸سالمه چه لذتی بردم امشب هم مستند ایشون رو دیدم عالی بود پدر خودم عشایر زاده هست و افتخار میکنم به اجدادم
وقسمت پایانیشو علامت بزنید
ممنون میشیم خلاصه ای ازش بزارید
یکی از جذابترین و روانترین نثرهایی است که تا کنون خوانده ام . واقعا دلنشین است .
سلام برایرانیان عزیزو زحمتکش