خدا را شکر خیلی وقت است موبایلم را بی خیال شده ام. حالم از موبایل و اینستاگرام و واتساپ و کوفت و خوره به هم می خورد. از این که از در و دیوار عکس بیندازیم و بگذارم توی اینستاگرام و زیرش الکی بنویسم برای مخاطب خاص؛ برای مخاطب خاصی که نیست. پایینش هم دنبال هزار و یک هشتگ بگردم؛ هشتگ مخاطب، هشتگ خاص. اصلا این موبایل دوزار نمی ارزد. آدم مدام باید چکش کند و وقتی ببیند کسی زنگ نزده، کسی لایک نکرده، کسی... غصه اش بگیرد. هرکس بخواهد زنگ می زند، همین خانه.
با این که ترک کرده ام اما بسته ی سیگارم را می چپانم توی کیف مینیاتوری ام؛ کوچک و سبزرنگ. از یکی از فروشگاههای ارزان برلین خریده ام. مانتوی گشادم را هم همین طور. البته آن جا به عنوان پیراهن بلند و گل و گشاد تنشان می کردند. تنم میکنم و شالم را می کشم روی سرم و می زنم از خانه بیرون. خدا را شکر خیلی وقت است موبایلم را بی خیال شده ام. حالم از موبایل و اینستاگرام و واتساپ و کوفت و خوره بهم میخورد. از این که از در و دیوار عکس بیندازم و بگذارم توی اینستاگرام و زیرش الکی بنویسم برای مخاطب خاص؛ برای مخاطب خاصی که نیست. پایینش هم دنبال هزار و یک هشتگ بگردم؛ هشتگ مخاطب، هشتگ خاص، اصلا این موبایل دوزار نمی ارزد. آدم مدام باید چک اش کند و وقتی ببیند کسی زنگ نزده، کسی لایک نکرده، کسی... غصه اش بگیرد. هر کس بخواهد زنگ می زند همین خانه، مامان گفت: «هیچ کارت شبیه هم سن و سالهات نیست. » مگر همه ی دخترهای بیست و چند ساله شکل هم اند؟ خوشم می آید این قدر تجربه به جیب زده ام.
اینقدر زندگی کرده ام. این قدر تصمیم گرفته ام و روی اش نایستادم. اصلا بیست سالگی را گذاشته اند برای همین ها
توی خانه کسی نیست اما با صدای بلند می گویم: «خداحافظ». فکر میکنم سایه ای می بینم که از توی اتاق می گذرد. سایهی کسی که نیست. مطمئن نیستم اما حسش می کنم. از وقتی برگشته ام ایران بیشتر از قبل سراغم می آیند. تنهایی و غربت با آدم چه کارها که نمیکند؛ هشتگ تنهایی. .
صدای مارتین با لهجهی عجیب و غریبش در گوشم میپیچد: «من نیستم، کاملا زده به سرت.»