دره ها گلوله خورده اند جنگل گلوله خورده است خون همین حالا دارد در انارها جمع می شود من اما بر تپه ای نشسته ام بهمن کوچک دود میکنم...
می خواستم بمانم،رفتم.می خواستم بروم،ماندم.نه رفتن مهم بود ونه ماندن...مهم،من بودم،که نبودم.
نکتۀ خاصی شاید در باب این کتاب نتوان ذکر کرد ولی آنچه میتوان گفت این است که هنجارگریزیها شاید بارزترین مشخصه اشعار گروس عبدالملکیان است.