در سایه ی چیزی که نیست / نشسته است و چیزی که نیست را ورق می زند / او تکه تکه بیدار می شود و تکه تکه راه می افتد / و تکه های بسیارش مرگ را کلافه کرده اند / انگشت اشاره اش که از آسمان می گذرد / اجازه می گیرد : از او می پرسد / غروب جز برای غمگین کردن، به چه درد می خورد؟ / پرسشی که پاسخ است / تا ابد زنده می ماند! پس رهایش کن، بگذار برود
دیوانه است او / که وقتی حرف می زند دیوار به سمت دیگرش نگاه می کند / دیوانه است او که همچنان به کندن شب ادامه می دهد
و خرده های تاریکی را زیر تخت پنهان می کند / دیوانه است او که گفته بود می رود اما رفت / و گفته بود می ماند اما ماند
و گفته بود می خندد اما خندید / دیوانه است او که رفتن و ماندن و خندیدن را بی خیال شده / به کندن معنی «اما» فکر می کند / دیوانه باید باشد که با طناب او را به سپیده دم بسته اند / دیوانه است او که دیروز تیربارانش کرده اند و / هنوز به فرار فکر می کند . . .