انگاری در بهشت بالای سرم باز شده بود، صاف همون لحظه، و من میتونستم صدای جهانو بشنوم. تمام چیزی که من می شنیدم فریاد این هستی بود... میدونی چی می گفت؟ داشت می خندید. آره، همه ی حواسشو جمع کرده بود و داشت میخندید، داشت به من می خندید...