مارگیر با خودش گفت: حیف شد. اگر زنده بود، او را می فروختم و پول خوبی گیرم می آمد. بعد راهش را گرفت و رفت. یک قدم. دو قدم. سه قدم که رفت، ایستاد. با خودش گفت: ماربزرگی است. شاید مهره ی مار داشته باشد. درست است که خودش را نمی توانم بفروشم؛ اما مهره اش را که می توانم بفروشم. دوباره برگشت. رنگ از روی مار پرید. مارگیر ول کن نبود. نفسش را دوباره توی سینه اش حبس کرد. مارگیر خم شد و دستش را به طرف گردن مار دراز کرد.