آنچه از آن به مشکل بنیاد اخلاق در اندیشه فلسفی نوین و معاصر یاد می شود در این پرسش مطرح است که اخلاق بر چه اساسی بنا شده است؟ به عبارت دیگر، چه چیزی اخلاق را بنیاد می نهد؟ هنگامی که بر رفتاری حکم می کنیم که خیر یا شر، نیکو یا زشت است بر چه استناد می کنیم؟ آیا می توانیم به مجرد این که برای ما لذت یا منفعت به همراه دارد یا سبب زیانی می شود، حکم بر حسن یا قبح آن بدهیم؟ یا این که به سبب همراهی یا عدم همراهی با عادتو عرف اجتماعی ما، می توانیم چنین حکمی بدهیم؟ آیا اگر دین به آن امر یا از آن نهی می کند یا عقل آن را نکو یا بایسته می داند و یا «وجدان» آن را می پذیرد یا رد می کند، با آن احساس راحتی می کند یا از آن متنفر است، به حسن یا قبح آن حکم می کنیم؟