همگی دوباره سوار اژدرهایشان شدند. صدای ترق و توروق و تلق و تولوق و غرش موتورهای راهزن ها بلند شد. راهزن ها از زمین بلند شدند و طولی نکشید که از نظرها ناپدید شدند شبح در حالی که لبخند بر لب داشت، گفت: «می دانی، به خودم می گفتم ماشین رویا درست همان چیزی است که همه لازم دارند. انواع و اقسام چیزهای خوب را برای این دنیا به ارمغان می آورد. فقط فکرش را بکن چگ ویت! ماشینی که رویای همه ی آدم ها را به واقعیت تبدیل کند...»