لیلی: می شه وحشتناک ترین اتفاقات رو از سر گذروند، می شه از هم متنفر شد، کشیده خوابوند توی صورت هم… حرف های خیلی بدی به هم زد… با این حال گرفت خوابید… و درست موقع گرسنگی بیدار شد، برای خوردن قهوه… همین جوری بهتره… بعد قهوه تموم می شه، خب می ریم دوباره قهوه می خریم، می دونیم باید چه کار کنیم. به مغازه می ریم، به صندوق دار سلام می کنیم، می بینیم که هوا سرده، گرمه، توی زندگی هستیم، مثل بقیه. همگی میل مشترکی به قهوه داریم. از یه مغازه خرید می کنیم، یه خورشید داریم، زیر یه بارون، با یه صندوق دار، همگی با هم تو یه روز هستیم، لازم نیست از چیزی بترسیم…