تأملی بر شیدایی ها و قدرت رستگاری بخش عشق.
پرظرافت و فراموش نشدنی.
هوشمندانه، سرزنده و ملموس.
آن را به حد کافی از «برنارد» شنیده بودم، که تازه به معنی دقیق کلمه هم شاهد ماجرا نبوده. در کریسمس و دیگر جمع های خانوادگی، موضوع مکرر بازگو شده بود. تا جایی که به «جون» مربوط می شد، این ماجرا باید در کانون زندگینامه اش قرار می گرفت، همچنان که در روایت خود او از زندگی اش چنین بود-لحظه ی تعیین کننده، تجربه ی نقطه ی چرخش، حقیقت آشکارشده ای که در پرتو آن، همه ی نتایج قبلی می بایست مورد بازاندیشی قرار می گرفت.
«جون» خود را متقاعد کرده بود که «روز بعد» همه چیز را توضیح خواهد داد-این که چرا حزب را ترک کرده بود، چرا او و «برنارد» دچار ناهماهنگی شدند، چرا در عقلگرایی اش، در ماده گرایی اش تجدید نظر کرد، چطور شد که چنین زندگی کرد، کجا به سر برد، چه اندیشید.
«جرمی»، تو پسر خوبی هستی، ولی گاهی واقعا چرند می گویی. زیادی سعی می کنی عاقل باشی، و کاری کنی که همه دوستت داشته باشند و همدیگر را دوست داشته باشند... همین!
اولش چندان جالب نبود... اما از صفحه بیست به بعد، تازه جالب میشه و خواندنی. 👽👁️🤩💜💙🖤
اولش این کتاب برام خیلی سخت حلو رفت اما در کل دوسش داشتم