مأمور اجرا از اتاقک بیرون می آید. مأموراجرا: سلام آقای شهردار. مخلص جنابعالیم. شهردار: این جا چی می خواید آقای مأمور اجرا؟ مأمور اجرا: آقای شهردار خودشون بهتر می دونن! کار بزرگ و بسیار پر مسئولیتی به من واگذار شده. می دونین یک شهر تمومو ضبط کردن یعنی چی؟ شهردار: توی شهرداری غیر از یک ماشین تحریر کهنه چیز دیگه ای پیدا نمی کنین. مأمور اجرا: آقای شهردار موزه ی محلی گولن خاطرشون نیست. شهردار: سه سال پیش هرچی بود فروختیم به آمریکا. صندوق های ما خالیه.
ایل: ما با هم خیلی دوست بودیم. هردو جوون، و پرحرارت. هرچی باشه، آقایون، من چهل و پنج سال پیش به مرد رشید گردن کلفت بودم و اون هم... کلارا هم، هنوز موقعی که تو انبار غله ی پیتر توی تاریکی مثل یه تکه نور در مقابلم می درخشید توی نظرم مجسمه. همین طور وقتی که توی جنگل کنرادزوایلر پابرهنه توی خزه ها و برگ های خشک درخت ها می دوید. با اون موهای سرخ، که باد اون ها رو پریشون می کرد. فرز و چالاک، مثل سنبله ی گندم باریک و خوش ترکیب، نرم و لطیف، اون یک فتنه ی خوشگل و افسونگر بود. روزگار ما رو از هم جدا کرد. فقط روزگار. خب پیش می آد دیگه.
شهردار: در این مورد حق با ایله. چون هرچی باشه این لحظه خیلی حساسه. خانم زاخاناسیان به خاک میهن خودش قدم می گذاره، خودشو در خونه ی خودش حس می کنه، به هیجان می آد، اشک شوق تو چشم هاش حلقه می زنه، محیط مأنوس و چهره های آشنا می بینه. طبیعیه که من اون موقع مثل حالا با په پیراهن این جا وا نمی ایستم. بلکه لباس سیاه رسمی تنمه و کلاه سیلندر سرم گذاشتم. خانمم پهلوم می ایسته، دوتا نوه هام درحالی که لباس سفید پوشیدن، دسته گل به دست جلوم می ایستند، خدایا، کاش همه چیز سر موقع حاضر شده باشه.
خیلی خوب بود...هرچی جلوتر میره بیشتر جذب داستان میشی و تاثیر فقر بر اخلاقیات رو به خوبی نشون میده
بی نظیره... پرده اول تا اواخرش زیاد جالب نیست و آدم رو به این اشتباه میندازه که خیلی نمایشنامه زیادی گنده شده ایه ولی هرچی جلوتر میری هم قصه شیرینتر میشه و هم مفهوم عمیق تر. از ترجمه استاد سمندریان هم نمیشه به راحتی گذشت.
از معروفترین نمایشنامههای فردریش دورنمات و بسیار لذت بخش
تعداد صفحات کتاب اشتباه درج شده
سلام و وقت به خیر. متشکریم از تذکر شما. اصلاح شد.
کتاب عالی و خواندنی
سال انتشار میلادی 1956 صحیح است
با سلام و احترام، اصلاح گردید