در یک آسانسور شلوغ همه نگاهشان را از هم می دزدند. هانس بویمان هم بلافاصله حس کرد که آدم نمی تواند در صورت غریبه ها، وقتی آن طور رخ به رخشان ایستاده زل بزند. متوجه شد که هر جفت چشم دنبال جایی می گشت که بتواند روی آن بماند: روی عددی که مشخص می کرد آسانسور ظرفیت حمل چند نفر را دارد، روی جمله ی دستورالعمل، روی آن قسمت از گلو که طوری به چشم آدم چسبیده بود که طرح شبکه ی چروک ها و منفذها را حتی ساعت ها بعد هم می شد از حفظ کشید، روی رستنگاه مو با کمی از یقه در کنار آن، یا روی گوشی که آدم در مارپیچ های صورتی نامنظمش کم کم سوق داده می شود به سمت حفره ی تاریک کوچکی تا بقیه ی راه را درون آن بگذراند. بویمان یاد ماهی های توی آکواریوم های هتل افتاد که چشم های بی حرکتشان را به شیشه می دوزند یا به باله ی یکی از هم سرنوشت هایشان که انگار نمی خواست دیگر هیچ وقت تکان بخورد.
در بالاترین طبقه، یعنی طبقه ی چهاردهم، مقر هری بوزگن سردبیر ولت شائو بود. بویمان، بالا که رسید، باید لحظه ای نفس تازه می کرد، باید دل غش رفته اش را می مالید و می گذاشت مورمور پوست کمر و صورتش که با دیدن این برج غول آسای ساخته شده از فولاد و شیشه به جانش افتاده بود از بین برود، برجی که در عرض چند ثانیه با آسانسور از ستون فقراتش بالا رفته بود، بی زحمت، بی صدا، خیلی آسان، مثل بالا آمدن ستون جیوه در دماسنج، موقع افزایش شدید و ناگهانی دما.