کتاب کبوتران روی چمن

Pigeons on the Grass
کد کتاب : 15528
مترجم :
شابک : 978-6007806807
قطع : پالتویی
تعداد صفحه : 446
سال انتشار شمسی : 1400
سال انتشار میلادی : 1951
نوع جلد : شومیز
سری چاپ : 4
زودترین زمان ارسال : ---

معرفی کتاب کبوتران روی چمن اثر ولفگانگ کوپن

رمان انتقادی حاضر زندگی سخت و طاقت فرسای شهروندان آلمانی را پس از جنگ جهانی دوم و در دوران بازسازی آلمان نمایش می دهد، اینکه چگونه از مرحله ناامیدی گذر کردند و به معجزه اقتصادی دست یافتند، همچنین به مسائل جهانی که در سال 1951 به وقوع پیوستند، می پردازد.

کتاب کبوتران روی چمن

ولفگانگ کوپن
ولفگانگ آرتور رینولد کوپن (23 ژوئن 1906 - 15 مارس 1996) رمان نویس آلمانی و یکی از مشهورترین نویسندگان آلمانی دوره پس از جنگ بود.ولفگانگ ابتدا در خانه مادربزرگ خود در Bahnhofstrasse زندگی می کرد، اما پس از مرگ وی در سال 1908 به همراه مادرش به منزل خواهرش در اترزبورگ (Szczytno)، پروس شرقی، نقل مکان کردند، جایی که کوپن به مدرسه عمومی رفت.کوپن به عنوان روزنامه نگار شروع به کار کرد. در سال 1934 اولین رمان وی هنگام حضور در هلند ظاهر شد. در سال 1939 به آلمان بازگشت و از سال 1943 تا زمان مرگش در مونی...
قسمت هایی از کتاب کبوتران روی چمن (لذت متن)
دوستشان نداشت. چرا باید دوستشان می داشت؟ او دیگر به این خویشاوندی افتخار نمی کرد. وجودش را بی تفاوتی پر کرده بود. چرا باید احساس تأثر می کرد؟ هیچ احساس خاصی سینه اش را فشرده و فراخ نمی کرد. آن هایی که آن پایین زندگی می کردند فکر ریچارد را بیشتر از دیگر ملت های قدیمی مشغول نمی کردند: فقط به شکلی سطحی. او به سفرهای کاری می رفت، نه آن نوع سفرهای کاری که آن پایینی ها، آن خاندان حیاط پادگانی، آن کهنه خدمتکارهای سلطنتی منظورشان بود، او به دلایل انتفاعی سفر می کرد، از طرف کشور و دورا نش، و باور داشت که حالا دیگر دوران کشورش است، قرن غرایز تهذیب شده، نظم فایده مدار، قرن برنامه ریزی، مدیریت و کاردانی، و حالا این سفر علاوه بر کار نوعی بازدید رمانتیک و کنایی از جهان و مشتی کاخ بود. چیزی که می توانستند از او توقع داشته باشند عدم جانب داری بود. این از بخت بلند آن ها بود. آگوستوس به خیرخواهی یونانیان کشتی نراند سوی هلاس. تاریخ آگوستوس را واداشت که در اوضاع آشفتۀ یونان دخالت کند. او نظم برقرار کرد. انبوهی از خشک مغزها، شهروندان متعصب و وطن پرستان محلی را مطیع خود کرد، پشتیبان خرد، میانه روها، سرمایه و آکادمی ها شد و با دیوانگان، فرزانگان و شاهدبازان مماشات کرد. این به نفع او و کلید موفقیت آن ها بود. ریچارد خودش را عاری از خصومت و تعصب می دانست، نفرت و تحقیر بر دوشش سنگینی نمی کرد. این احساسات سوء سمومی بودند از جنس بیماری های تمدن براندازی همچون طاعون، وبا و آبله. ریچارد واکسینه شده بود، او بهداشتی و منزه بار آمده بود. شاید متفرعن بود، بی آنکه بخواهد متفرعن باشد، چرا که جوان بود، جوانی را دست بالا می گرفت و از بالا نگاه می کرد، از بالا به تمام واقعیات آنها نگاه می کرد، به سرزمین هایشان، به پادشاهانشان، به مرزهایشان، به نزاع هایشان، فیلسوفانشان، مزارهایشان، به خاک برگ فکری و تربیتی و کاملا زیبایی شناسانه شان، به جنگ ها و انقلاب های همیشگی شان، از بالا نگاه می کرد به کارزار مضحکی که زمین زیر آن انگار روی تخت جراحی افتاده بود: سخت ازهم دریده. البته او آن را واقعا این طور نمی دید؛ او نه پادشاهان را می دید و نه مرزها را، جایی که فعلا فقط شب و مه بود، چشم ذهنش هم آن را مجسم نمی کرد، معلومات مدرسه اش بود که باعث می شد این قاره را این طور ببیند. تاریخ «گذشته» بود، جهان دیروز، اعداد سال ها در کتاب ها، عذاب محصل ها، اما هر روز در حال گذر هم از نو تاریخ می ساخت، تاریخ جدید، تاریخ «حال» و این یعنی بودن، دگردیسی، رشد، عمل و پریدن. ولی همیشه خبر نداشتی به کجا می پری.