دوستشان نداشت. چرا باید دوستشان می داشت؟ او دیگر به این خویشاوندی افتخار نمی کرد. وجودش را بی تفاوتی پر کرده بود. چرا باید احساس تأثر می کرد؟ هیچ احساس خاصی سینه اش را فشرده و فراخ نمی کرد. آن هایی که آن پایین زندگی می کردند فکر ریچارد را بیشتر از دیگر ملت های قدیمی مشغول نمی کردند: فقط به شکلی سطحی. او به سفرهای کاری می رفت، نه آن نوع سفرهای کاری که آن پایینی ها، آن خاندان حیاط پادگانی، آن کهنه خدمتکارهای سلطنتی منظورشان بود، او به دلایل انتفاعی سفر می کرد، از طرف کشور و دورا نش، و باور داشت که حالا دیگر دوران کشورش است، قرن غرایز تهذیب شده، نظم فایده مدار، قرن برنامه ریزی، مدیریت و کاردانی، و حالا این سفر علاوه بر کار نوعی بازدید رمانتیک و کنایی از جهان و مشتی کاخ بود. چیزی که می توانستند از او توقع داشته باشند عدم جانب داری بود. این از بخت بلند آن ها بود. آگوستوس به خیرخواهی یونانیان کشتی نراند سوی هلاس. تاریخ آگوستوس را واداشت که در اوضاع آشفتۀ یونان دخالت کند. او نظم برقرار کرد. انبوهی از خشک مغزها، شهروندان متعصب و وطن پرستان محلی را مطیع خود کرد، پشتیبان خرد، میانه روها، سرمایه و آکادمی ها شد و با دیوانگان، فرزانگان و شاهدبازان مماشات کرد. این به نفع او و کلید موفقیت آن ها بود. ریچارد خودش را عاری از خصومت و تعصب می دانست، نفرت و تحقیر بر دوشش سنگینی نمی کرد. این احساسات سوء سمومی بودند از جنس بیماری های تمدن براندازی همچون طاعون، وبا و آبله. ریچارد واکسینه شده بود، او بهداشتی و منزه بار آمده بود. شاید متفرعن بود، بی آنکه بخواهد متفرعن باشد، چرا که جوان بود، جوانی را دست بالا می گرفت و از بالا نگاه می کرد، از بالا به تمام واقعیات آنها نگاه می کرد، به سرزمین هایشان، به پادشاهانشان، به مرزهایشان، به نزاع هایشان، فیلسوفانشان، مزارهایشان، به خاک برگ فکری و تربیتی و کاملا زیبایی شناسانه شان، به جنگ ها و انقلاب های همیشگی شان، از بالا نگاه می کرد به کارزار مضحکی که زمین زیر آن انگار روی تخت جراحی افتاده بود: سخت ازهم دریده. البته او آن را واقعا این طور نمی دید؛ او نه پادشاهان را می دید و نه مرزها را، جایی که فعلا فقط شب و مه بود، چشم ذهنش هم آن را مجسم نمی کرد، معلومات مدرسه اش بود که باعث می شد این قاره را این طور ببیند. تاریخ «گذشته» بود، جهان دیروز، اعداد سال ها در کتاب ها، عذاب محصل ها، اما هر روز در حال گذر هم از نو تاریخ می ساخت، تاریخ جدید، تاریخ «حال» و این یعنی بودن، دگردیسی، رشد، عمل و پریدن. ولی همیشه خبر نداشتی به کجا می پری.
کبوترانِ روی چمن را مهمترین اثر نویسندهٔ آلمانی وُلفگانگ کؤپن میدانند. تمام داستان این رمان در بازهٔ زمانی یک روزه در شهری در آلمان اشغالی میگذرد. جایی که صدای هواپیماهای جنگی برفراز شهر بر تنش زندگیها میافزاید. کؤپن پازل به همریختهای میسازد از زندگی زنان و مردانی که مادام در تلاشاند برای درک، فهمیدن و عاشق شدن، اما فریادهای طلب کمکشان پشت صدای آژیرها، ناقوسها، بوق ماشینها و داد دیگران شنیده نمیشود.