به خودم گفتم: «دارم می میرم و هر روز و هر لحظه پیش خدا خواهم بود.» خدا را پیرمردی خرفت و عصبانی با موهای آشفته تصور می کردم که پتویی راه راه دور خودش پیچیده است. یادم می آمد انگار قبلا توی کتاب مقدس خوانده ام که پاهایی از جنس برنز دارد. پیش خودم فکر می کردم بهشت جای راحتی نیست و از تختخواب، آتش، خورشید، کتاب و غذا خبری نیست؛ آنجا همه چیز در حال سکون است و برگ درخت ها با وزش باد تکان نمی خورد؛ موسی هم آنجاست و آن پاهای ترسناک برنزی. خطاب به خدا گفتم: «لطفا من رو نبر به بهشت. بذار توی قبرم بمونم و آرامش داشته باشم.» اما می دانستم همچو چیزی را قبول نمی کند. باید به خاطر همۀ گناهانی که مرتکب شده بودم مجازات می شدم، این بار گفتم: «خدایا لطفا بذار زنده بمونم و توی همین دنیا تاوان کارهام رو بدم. بعدش هم وارد بهشت نشم و همون جا توی قبرم آروم بخوابم.»