من نمی خواستم زیر بار بروم. به آن ها گفتم:«من یک دخترم و نیازی به آیین سوگند ندارم.» سوگند به پذیرش آیین جوانمردی (۸) نشان گذر از دوران پسری به مردانگی
بود، نه دختری به زنانگی
پدرومادرم که همیشه در پی پیداکردن بهانه ای برای اجرای نمایش بودند پافشاری
کردند که این بهترین هنگام برای شکوفایی دخترشان و خانم شدن اوست.
پس، من و پدر آیین را پیش روی تماشاچیانمان - مادر و گاستون که در آغوشش
آرمیده بود به نمایش دادیم. نخست، نیایشی در خاموشی و آنگاه خود آیین سوگند. ما بازیگر بودیم و تنها وانمود می کردیم، گرچه با تمام توان نقشمان را بازی می
کردیم. من ردای سرخ نجبا را روی پیراهن سفیدی که نشانی از پاکی بود به تن کرده
بودم و به نشانه ی مرگ، جوراب و کفشی مشکی به پا داشتم.
خشکیده و ملخ، که همگی را پس از کندن سر و پا و بال هایشان با آزمندی می
خوردیم، هرکدام به سویی رفته بودند. من گاستون را پیش خودم نگه داشته بودم. از
اینکه سرانجام یاد گرفته بود خودش را کثیف نکند خرسند بودم، با این همه، او هنوز
یک بچه بود. من نگران ناپختگی رفتارش بودم؛ نگران اینکه هنوز نمی توانست مانند
بچه های دیگر سخن بگوید؛ مانند همان پسربچه هایی که با نامهربانی دستش می انداختند و او را منگل، خنگ و کودن می نامیدند.
گاستون کودن نبود، این را خوب می دانستم. من هرگز نتوانسته بودم در بازی دوز
شکستش دهم! شگفت انگیز بود! انگار برادرم همیشه می دانست باید مهره هایش
را به کدام خانه جابه جا کند تا بازی را ببرد. او نمی توانست حرف بزند، اما این توانایی را داشت که هنگام نمایش به کوچک ترین لغزشمان پی ببرد و به ما گوشزد کند. او
برایم پرسشی بود که هرگز نتوانستم پاسخش را پیدا کنم.