ساعت پنج دقیقه مانده به هشت، آقای ایر از صدای رادیو تی. اس. اف فهمید که امروز یکشنبه است. همیشه صبح های یکشنبه، صدای کسی که در رادیو حرف می زد و می خواند و سوت می زد، از جایی نامشخص در خانه به گوش می رسید. از پنجره دید که اتاق دختر نامرتب است و این هم نشانهٔ دیگری از یکشنبه ها بود. ساعت یک، دختر با شتاب وارد خانه می شد، ملحفه ها و پتوهای روی تخت را کمی مرتب می کرد و با عجله لباس می پوشید.
هیچ کس نیامد. قطار سوتی کشید. یکی از کارکنان می دوید و درهای قطار را می بست. آقای ایر هنوز امیدوار بود. دردی که در تمام تنش بود، عصبی اش کرده بود. همیشه لحظه رفتن را همین طور تصور کرده بود. همیشه فکر می کرد که آلیس درست در لحظه های آخر در ایستگاه می دود و او باید کمکش کند تا در لحظه ای که قطار شروع به حرکت می کند، بپرد روی پله های قطار. پا به زمین می کوبید، ابروهایش را در هم کشیده بود و لبخند می زد، در حالی که اشک بی قراری در چشمانش حلقه زده بود.