امید پشت به معبد ایستاد و رو کرد به ستاره: به زندگی هزار ساله اعتقاد داری؟ «ستاره» نوک دست هایش را جلوی بینی و دهانش گرفت تا با بازدمش آن ها را گرم کند: نمی دونم راستش هم آره هم نه. اگر بخواهم قبول کنم، خیلی سوال برام پیش میاد و اگه بخوام کاملا ردش کنم، اون وقت احساس می کنم این دنیا خیلی ناعادلانه ست... تو چی؟ «امید» سوال ستاره را با سوال دیگری جواب داد: چرا فکر می کنی باید عدالتی وجود داشته باشه؟ ستاره شانه هایش را بالا انداخت: اگر به عدالت اعتقاد نداشتم حقوق نمی خوندم. بی خودی که این رشته رو انتخاب نکردم! امید از لحن بالا به پایین ستاره دلخور شد. در این مدت بارها ستاره ناخواسته انتخاب هایش را به رخ امید کشیده بود و حالا عدالت و انتخاب را کنارهم گذاشته بود و...