از وقتی به یاد دارم تا هفت سالگی، من و مادرم همیشه در حال اثاث کشی به خانه ی این و آن بودیم، به خاطر اوضاع بد مالی گاهی خانه ی دوستان می ماندیم. گاهی مستأجر یک مستأجر دیگر می شدیم و از وسایل آن ها استفاده می کردیم. این روند ادامه داشت تا این که آخرین بار مستأجر کسی بودیم و او بدون اطلاع ما یخچال را فروخت. فردای آن روز مادرم با پدرم تماس گرفت و از او پول بیشتری درخواست کرد. پدرم دویست دلار به پول ماهانه ی من اضافه کرد و بعد ما به آپارتمانی در طبقه ی همکف ساختمانی در خیابان «چنینگ» در «پالوآلتو» اثاث کشی کردیم.
فردای روزی که از «تاهو» برگشتیم، پدرم از ما خواست به خانه اش برویم. چند سالی می شد که او را ندیده بودم، بعد از آن روز هم چند سال گذشت تا دوباره او را دیدم. خاطره ی دیدن خانه ی عجیب پدرم، در ذهنم آنچنان محو است که گاهی شک می کنم چنین روزی را دیده ام. او با پورشه اش دنبال ما آمد.
خانه هیچ مبلمانی نداشت، اما اتاق هایی بزرگ و دلباز داشت. در یکی از اتاق های مرطوب و بزرگ، جایی شبیه اتاق موسیقی کلیسا پیدا کردیم. جعبه ای چوبی از پدال پایی و دو اتاق با دیوارهایی پوشیده از صدها لوله ی کوچک و بزرگ. بعضی از لوله ها آنقدر بزرگ بود که می توانستم واردش شوم و بعضی کوچکتر از ناخن انگشت کوچک من بود. هر کدام در حفره ای مخصوص جا گرفته بود. من آسانسور را پیدا کردم و چندبار بالا و پایین رفتم تا اینکه بالاخره «استیو» گفت: «بسه!»