انسانی، بی باک، به شکل پیوسته صادقانه.
تصویری از یک عصر که از منشور ذهنی خارق العاده دیده می شود.
مجموعه ای به یاد ماندنی از مردی به یاد ماندنی.
من در دوران رونق، امنیت و آرامش بزرگ شدم و از این رو وقتی درسال 1968 بیست سالم شد، سر به شورش برداشتم و مثل خیلی از اعضای نسل طوفان زاد و ولد، با ناهمرنگی ام همساز شدم. بی شک، دهه ی 1960 وقت خوبی برای جوانی بود. همه چیز انگار با سرعتی بی سابقه تغییر می کرد و گویا دنیا زیر سلطه ی جوان ها بود.
از یک سو، دست کم در انگلستان، دگرگونی می توانست گمراه کننده باشد. ما به عنوان دانشجو، با جار و جنجال، با حمایت دولت کارگری از جنگ «لیندن جانسون» در ویتنام، مخالفت می کردیم. من دست کم یکی از این اعتراض ها را در «کیمبریج»، به دنبال سخنرانی «دنیس هیلی»، وزیر دفاع وقت در آنجا به خاطر دارم. ما ماشین او را تا بیرون شهر تعقیب کردیم.
یکی از دوستان من که حالا با کمیسر عالی اتحادیه ی اروپا در امور خارجه ازدواج کرده است، روی کاپوت پرید و با عصبانیت به پنجره ها کوبید. تازه بعد از این که «هیلی» فلنگ را بست، فهمیدم که چقدر دیر شده بود. شام کالج چند دقیقه بعد شروع می شد و ما نمی خواستیم آن را از دست بدهیم.
کتابی که نویسنده آن زندگی خود را به عنوان یک کودک، یک یهودی ، استاد دانشگاه، همسر و انسانی که در اواخر عمر دچار بیماری لاعلاج میشود و تغییراتی که بیماری در روح و جسم او پدید میآورد را به بهترین شکل بازگو میکند