اردشیر: تو این سرما راه بیفتی بری کجا؟
شیدا: دنبال شوهرم.
اردشیر: من رفتم پیداش نکردم، برگشتم.
شیدا: من برم پیداش می کنم.
اردشیر: دوستاش گفتن از ایران رفت از مرز آذربایجان رد شده رفته.
شیدا: من می رم آذربایجان، پاسپورت که دارم.
اردشیر: تنها؟
شیدا: آره مگه چیه؟
اردشیر: هیچی... هنوز برای قبر آقاجون سنگ ننداختیم، زود خودسر شدی؟
شیدا: مگه می خوام برم قرتی باز؟ می خوام برم دنبال شوهرم.
اردشیر: نمی ذارم.
شیدا: تو بی جا می کنی.
اردشیر: مواظب حرف زدنت باش من امیر نیستم ها.
شیدا: معلومه که نیستی؛ یه ذره از رگ و ریشه ی اون تو وجود تو نیست.
اردشیر سیلی محکمی به صورت شیدا می زند.
کثافت!
اردشیر: این رو زدم تا بفهمی داری با کی صحبت می کنی.
شیدا: دست رو زن بلند می کنی کثافت...