لحظاتی وجود دارد که او چنان خود را با سیاه هماهنگ می بیند و با او احساس یگانگی می کند که کافی است به خودش نگاه کند تا بفهمد سیاه چه می خواهد بکند. اینکه چگونه بر آن واقف است، روشن نیست. اما هرگز اشتباه نمی کند و وقتی آن احساس به او دست می دهد، چیزی فراتر از تردید و دودلی است.
اما زمان هائی هم هست که خودش را از سیاه کاملا جدا می بیند. نوعی جدائی مطلق که باعث می شود آبی احساس هویت را از دست بدهد. تنهائی او را فرا می گیرد، انزوا درها را به رویش می بندد و همراه با آن چنان وحشتی سر می رسد که از هر چه تا آن زمان شناخته بدتر است.
دانش معمولا به آرامی به سراغ ما می آید. و وقتی این اتفاق می افتد، اغلب هزینه آن بالاست.
اما زمان حال کمتر از گذشته تاریک نیست، و رمز و راز آن همان اندازه است که آینده می تواند داشته باشد. این روش جهان است: در هر زمان، یک قدم، یک کلمه و سپس کلمه دیگری