یک روز آقای رمو تصمیم گرفت که دیگر به سگش غذا ندهد و او را دو روزی گرسنه نگه داشت. اما بوم او را همچنان عاشقانه و با مهربانی دنبال می کرد. وقتی که آقای رمو برای غذا خوردن سر میز می نشست، بوم نه چیزی درخواست می کرد و نه حتی نزدیکش می شد. تنها از دور و با کنجکاوی مطبوعی صاحبش را تماشا می کرد، انگار که در چشم هایش نوشته شده باشد: اگه تو بخوری، منم سیر می شم. و هر چقدر که آقای رمو از روی بدجنسی با سر و صدا و ولع لقمه ها را پایین می داد، نگاه بومرنگ لطیف تر می شد. وقتی بلاخره آقای رمو به بومرنگ غذا داد، او نه از خود بی خود شد و نه هیجان زده به سمت ظرف غذا هجوم آورد، نه. تنها دمش را آرام و سپاسگزار تکان داد، انگار که بخواهد بگوید: «تو دلایل خودتو واسه غذا ندادن و گشنه نگه داشتن من داشتی، اما ازت ممنونم که امروز به یادم افتادی.» بعد از آن آقای رمو شاید از روی عذاب وجدان بیمار شد. تب بالایی داشت و بوم به مراقبت از او می پرداخت. در شب هذیان گویان از خواب می پرید و همین که چشمانش را باز می کرد با چشمان باز و مهربان سگ و البته گوش های بلند شبیه به آنتنش روبه رو می شد. به نظر می رسید که می گوید: «ارباب! مرگ رو هم گاز می گیرم، اگه بخواد نزدیکت شه.» حس تنفر از آن عشق وصف ناشدنی بوم در روح سرد آقای رمو داشت بیشتر و بیشتر می شد. سگ را چهار روز بیرون نبرد. آن روزها بوم با پنجه هایش در تراس را باز و خیلی با احتیاط آنجا دستشویی می کرد، با توجه به متابلیسم بدنش بیست قطره ادرار و یک نخود مدفوع آن هم هر دو روز یک بار.