روی چمن ها افتاده بود. انگار یک نفر به زور صورتش را در چمن فرو کرده بود. می توانست بوی چمن و علف های هرزی که روی پوستش بودند را حس کند. وجودش ذره ذره به او باز می گشت. گلویش درست از همان جایی که او آن را تا مرز خفگی فشار داده بود، خس خس می کرد و می سوخت. داشت خفه اش می کرد. نمی توانست باور کند حس دستان او بر دور گردنش، وحشت نفس نفس زدن برای ذره ای هوا و پیدا نکردن آن، سنگینی او بر روی بدنش. پاهایش یخ کرده و زخمی بود و بدون کفش بر روی چمن های مرطوب افتاده بود. سرش درد می کرد. دهانش خشک شده بود. چیز های غم انگیز دیگری نیز وجود داشت. چیزهایی که او حتی نمی توانست آن را بپذیرد و...