گدشته ناگهان سر و کله اش پیدا می شود و وقتی هم که بیاید، دیگر می آید و می آید، نه یک بخش آن، بلکه همه اش باز می گردد
انبوه فراموش شده ها از فراموش کده بیرون می زنند و به شما هجوم می آورند، پنهان شدن از دستشان هم فایده ای ندارد. پیدایتان می کنند، گدشته ی شماست، تنها کسی که دنبالش می گردند شمایید
دردسرتان ندهم. به زندان افتادم و، چون قاضی پرونده دلش به حالم سوخت و رحمش آمد، این دوران را در زندانی با حداقل محدودیت امنیتی به نام هولیوک گذراندم. در هولیوک، مشاوران مالی و معامله گران روزانه و مدیران شهرها و مدرسه ها زندانی بودند که همه در حین دزدی دستگیر شده بودند و هیچ کس مثل من نبود: من هجده سالهی تبهکار آتش زن و قاتل تصادفی با دستهایی خون آلود و کثیف و با قلبی سنگین و غمگین و با ندانسته های بسیار که حتی دیپلم نداشت. پریدم وسط گود و تلاش کردم. دو هفته یک بار در سمیناری با عنوان «دانشکده ی من» با موضوع خودسازی شرکت کردم و آنجا نحوهی ایجاد تغییر در زندگی با تکیه بر فضیلتهای صبر و سخت کوشی و نگرش مثبت را آموختم و همانجا دیپلم متوسطه گرفتم.