این رمان نه تنها مرگ ، بلکه زندگی ، انسانیت و شکنندگی است ، چرا که قلب چیزی بیشتر از قلب است.
نوشته های [دو کرانگل] به طور غیر معمول زیبا است و هرگز فاقد انسانیت نیست. کاوش شاعرانه از واقعیت پزشکی معاصر ما، دیدگاهی را عرضه می کند که فقط ادبیات می تواند ارائه دهد.
آن شب، یک ون کوچک در پارکینگی دورافتاده ترمز می کند و به طور مایل می ایستد . در بغل ون با صدایی می لغزد . سه مسایه به صورت تکه تکه در تاریکی پدیدار می شوند و مورد هجوم سرما قرار می گیرند . سرما و یخ بندان ماه فوریه ، ماه زکام ، ماه با لباس خوابیدن . به نظر می رسد پسرها با قامتی لرزان ، زیر لباس پشمی ای که تا بناگوش بالا آمده است ، کلاه هایی که تا روی مژه ها پایین آمده و کاپشن هایی که زیپشان تا زیر چانه کشیده شده است ، هاکنان در دست های گره خورده ، به سمت دریا روی برمی گردانند ، دریایی که در این لحظه جز صدا چیزی ندارد ، جز صدا و تاریکی. حالا ، پسرها دیده می شوند و پشت دیوار کوچک که پارکینگ را از ساحل جدا می کند ، به صف می ایستند . پاها را محکم به زمین می کوبند و سنگین نفس می کشند . سوراخ های بینی شان از ید و سرما می سوزد . به وسعت تیره و تاری چشم می دوزند که ضرباهنگی جز صدای غرش امواج در سقوط نهایی از آن شنیده نمی شود . به دنبال موجی اند که جلوتر از همه می خروشد ، آن هم هنگامی که جز این جابه جایی مستانه ، هیچ چیز برای خیره شدن نیست ، هیچ چیز ...