از خانه که خارج میشوم، تمام اینها برایم تمام شده. در عوض، شهری را میبینم که مردم آن بیرون آمدهاند، انبوهی از افرادی که به حمام رفتهاند، لباس پوشیدهاند، صبحانه خوردهاند، شاید مثل من سوپ هم خوردهاند و در آخر از خانه خارج شدهاند. به نظرم تمام اینها بدون هیچ داستانی دربارۀ تاریکی و تنهایی در خانه و بدون هیچ مشکلی زندگی میکنند، سوار تراموا میشوند و هیچ نمیگویند. پس من چه باید بگویم؟ من که خوش شانسترین اینها هستم، چون حداقل به مدرسه میروم، نه به محل کار؛ به مدرسهای که میتوانم در آن خوشحال و خندان باشم.
چیزی که بیشتر از همه مرا متعجب میکند این است که با تراموا نمیتوانی به هرجا که میخواهی بروی. چون در زیر زمین سکوهای بسیاری دارد و در بالا هم به سیم برق وصل است که برایش محدودیت ایجاد میکند. کسانی که سوار میشوند هم این را به خوبی میدانند. درواقع، با اتوبوس تفاوتهای زیادی دارد. نمیدانم، ولی به نظرم این آرامتر و کندتر است. اگر بخواهی از پنجره بیرون را تماشا کنی، چشمهایت آرامتر میچرخد. قطعا برای همه همین طور است.
همه را داخل سالن ورزش میفرستند تا کلاس بندی شویم. به من کلاس «ب» می افتد. با کسی که نامش با «ج» شروع میشود بلند میشوم. نام هیچ کدام از آنهایی را که در کلاسم هستند به یاد نمیآورم. خودم را با او در نیمکتی جا میدهم، چون حرف اول اسمش به من از بقیه نزدیک تر است. جدا از آن، کس دیگری را نمیشناسم.
بنابراین، اولین روز دبیرستان من رسما شروع میشود. این از آن چیزهایی ا ست که بعدا در تمام عمرت به خاطر خواهی داشت، ولی برای من برعکس است. حتی باید سعی کنم آن را فراموش کنم. تنها خاطرهای که در این روز دارم تماشا کردن کفشهاست.