هنوز دستم روی زنگ نرفته، در را باز کرد و من هول زده، خودم را انداختم توی دالان و در را بست. مثل بید می لرزیدم. پشتم را به دیوار تکیه دادم که نقش زمین نشوم. چادر را همچنان کیپ گرفته بودم و سرم پایین بود و نفس نفس می زدم. آرام آمد و روبه رویم ایستاد. نگاهم به زمین بود ولی نفس گرمش را از لای چادر حس می کردم. او هم مثل من هیجان زده بود. باور می کنید هنوز صورتش را ندیده بودم. نمی دانم چقدر گذشت که بلاخره طاقت نیاورد و با صدایی که می لرزید گفت: "مواظب باش چادرت گچی نشود"