یشخدمت ها در حال خواندن آهنگ «تولدت مبارک» به زبان چینی بودند. هر پانزده نفرشان دور میز مهمانی جمع شده بودند و دست می زدند. حتی یک نفر هم کوک نمی خواند. مشتری میز بغلی برای اینکه صحنه را ببیند، صندلی اش را برگرداند. نگاه مرد اردک پز روی اردک خیره ماند. آهنگ به پایان رسید. مشتری شمعی را که روی چیزکیک مجانی اش بود فوت کرد و در حالیکه هنوز مشغول تعریف و تمجید بود، پیشخدمت ها به سمت میزهایشان متفرق شدند، و دوباره مشغول حرف زدن به زبان انگلیسی رستوران شدند.
جیمی هان در حالی که به آرامی در اتاقکی در آن نزدیکی نشسته بود، با کراوات طرح اردک خود بازی می کرد. واضح بود که پیشخدمت متوجه شده دارد استراق سمع می کند. هیچ کس او را «رئیس بزرگ» صدا نمی زد. جیمی در آواز خواندن، صدایی قوی و نرم داشت- شاید این برای کسانی که او را می شناختند تعجب برانگیز باشد- اما لقب واقعی ای که کارکنان در غیابش برایش انتخاب کرده بودند «رئیس کوچک» بود. زیاد محترمانه نبود، اما چه می توانست بکند؟ اغلب پیشخدمت ها به اندازهٔ کافی آنجا بوده اند که او را از وقتی پسر کوچکی بود به یاد بیاورند. حتی بعضی از آنها سی سال سابقه داشتند. چه کس دیگری خارج از خانواده اش برای مدتی طولانی او را شناخته بود؟ پیشخدمت ها از وسط رستوران به جای خودشان برگشتند. جیمی احساس دردی در سینه اش کرد، و دستش را روی پارچهٔ برجستهٔ جیب ژاکتش فشار داد. پاکت نامهٔ قطور درون آن، مثل قلب دوم فشرده شده بود.