چهرۀ شوندی خیلی آهسته آهسته از سایه درآمده بود و بعد درخشان و شعله ور شده بود و حالا مثل خورشید میانۀ مرداد، ایستاده بود جلوی رویش. این کرد که بود واقعا؟ وحشت سرتاپای شهریار را در برگرفت. جوشیدن دانه های عرق از تختۀ پشتش را به وضوح حس می کرد. دست تقدیر داشت شهریار را به کجا می برد؟ یعنی همه چیز دست به دست هم داده بودند تا او را بازی بدهند این وسط؟