چند ماه بعد وقتی حامله شد تنها آرزویش این بود که مثل مادرش آسوده و راحت وضع حمل کند. یادش آمد مادرش چگونه از تولد خود مایا تعریف می کرد: توی حیاط دنبال جوجه می دویدم. عمو برای ناهار سرزده به خانهٔ ما آمده بود. ناگهان دردم گرفت، درد زایمان. آن قدر درد داشتم که همان جا توی حیاط به زمین افتادم. نمی توانستم تکان بخورم. پدرت رفت و قابله را خبر کرد. سبیکه تا چشمش به من افتاد گفت: - وقتش رسیده. مرا برد توی اتاق. هیچ کاری از دستم برنمی آمد. در را بست. از من خواست بلند شوم. روی پاهایم بایستم. بعد گفت دو دستم را بلند کنم. آن قدر که به تیر بالای دیوار برسد. من هم همهٔ تلاشم را کردم. تیر را گرفتم. پاهایم از هم در رفت. سبیکه داد زد خدایا به این زن رحم کن. خجالت بکش. دختر شیخ مسعود باید خوابیده وضع حمل کنه؟ چون آن قدر ضعیفه که نمی تونه ایستاده وضع حمل کنه؟
من ایستادم. تیر روی دیوار را هم چنان توی دستم گرفتم. تا تو از بدنم بیرون افتادی. افتادی توی شلوارم. آنوقت ها شلوارهای ما گشاد بود و برای افتادن بچه جا داشت. تو تقریبا مرده به دنیا آمدی. اگر سبیکه دست های مرا به زور از تیر جدا نمی کرد و تو را به زور بیرون نکشیده بود مرده بودی. آن بند نافی که به دور گردنت افتاده بود تو را خفه می کرد. به خدا حتی یک بار هم پیش دکتر نرفته بودم. اصلا و ابدا. اصلا. احدی بدن مرا ندیده بود. این روزها زن ها در «مسقد» به مریض خانه می روند. این زن های هندی و این دخترای مسیحی همه جای بدن شما را می بینند. واله مایا، من تو، خواهرات و برادرات رو به دنیا آوردم. ذره ای آخ نگفتم. خدا خیرت بده سبیکه. من دو تا دستم را محکم به تیر روی دیوار گرفته بودم و سبیکه داد می زد: - ای عزیزم! اگر یک داد زدی، نزدی ها! همهٔ زن ها بچه را از بدنشان بیرون می آورند. چه خبرته رسوایی به پا می کنی؟ گریه می کنی؟ دختر شیخ و رسوایی؟ من که حرفی نزدم. شکایتی هم نکردم.
این روزها زن ها به پشت می خوابند و وضع حمل می کنند. شوهرشان از آن طرف مریض خانه صدای جیغ و فریاد آن ها را می شنود. دیگه تو دنیا شرم و حیایی نمونده. مایا وقتی شکمش حسابی بزرگ شد به طوری که نمی توانست بخوابد به پسر سلیمان بازرگان گفت: - بشین و گوش کن. من این جا با حضور این همه شلوغی و قابله بچه را به دنیا نمی آورم. مرا ببر «مسقد». علی حرف او را قطع کرد. - هزار بار بهت گفتم اسم این شهر مسقطه نه «مسقد». مایا. انگار که اصلا حرف علی را نشنیده است، به حرف هایش ادامه داد: - می خوام بچه ام تو مریضخونهٔ سعاده به دنیا بیاد. - می خوای بچهٔ من به دست این مسیحی ها به دنیا بیاد؟
دقیقا چطوری پرداخت کنم
کدوم ترجمه بهتره؟
نشر افراز
لطفا فصلنامهی مترجم رو هم برای فروش بزارین