در چلوکبابی شیوا پشت یک میز چهار نفره رو در روی استوار حیدری نشسته ام. دست و دلم به غذاخوردن نمی رود و دارم با کباب زعفرانی و برنج طارم بازی می کنم. دیشب پلک روی هم نگذاشتم. تا صبح توی بیمارستان هزار تختخوابی راه رفتم و بر سر و سینه زدم.
نصف شبی که میرآقا به هوش آمد حالم کمی بهتر شد. تا مرز سکته رفته بودم. دکترها بیشتر نگران من بودند. زیر سرم بودم که سروان نعمتی رئیس پاسگاه جاجرود تماس گرفت و گفت: «صبح زود توی مغازه باش که کار بسیار مهمی باهات داریم.» پای تیر و تیراندازی و خون و خون ریزی که به میان بیاید خود به خود پای پلیس هم وسط می آید؛ ولی فکر نمی کردم به این زودی دست به کار بشوند.
موضوع خیلی بودار و مشکوک است. برای شکایت از ضاربان می خواهم عریضه تنظیم بکنم. مأمور دولت هم که باشند حق ندارند بیخودی شلیک بکنند. پدرشان را درمی آورم. روزبه مهاجمان را می تواند شناسایی بکند. از رئیس کلانتری 103، که برای تهیه ی گزارش به بیمارستان آمده بود، درباره ی دستگیری ضاربان سوال کردم. جواب درست و سرراستی نداد.