اگر یک روز بیدار شوید و ببینید که خورشید دیگر در آسمان نمی تابد، چه فکری می کنید؟ حتما منتظر می مانید تا شاید بالاخره درخشش همیشگی اش در آسمان را به رخ چشمانتان بکشد یا شاید هم وحشت می کنید و میخکوب به آسمانی خیره می مانید که دیگر خبری از روشنایی خورشید در آن نیست. شاید حس کنید که کم کم نفس هایتان به شماره می افتد. از ترس، از نگرانی، یا شاید هم از تعجب. دیگر روزتان مثل همیشه آغاز نمی شود. حس می کنید هیچ چیز سر جایش نیست. ساعت مثل همیشه کار نمی کند. گاهی خیلی زود است و گاهی هم خیلی دیر. کتری مثل همیشه روی شعله ی اجاق نمی جوشد. صندلی دیگر جایی برای نشستن ندارد. زمین زیر پایتان می رقصد. دیگر شما هم همان آدم سابق نیستید. خنده هایتان معنی خنده نمی دهند. مرزی میان شادی و غصه هایتان نیست. اگر یک روز خورشید دیگر جایی را روشن نکند، حتما نگران می شوید. شاید هم کم کم به این تغییر عادت کنید. شاید بعد از چند ساعت خودتان را سرگرم کاری کنید و دیگر به نبود خورشید اهمیت ندهید. ولی ناخودآگاه انتظار می کشید. انتظار لحظه ای که بالاخره همه چیز مثل قبل شود. شاید سرانجام همه جا روشن شود. خورشید دوباره سر و کله اش پیدا شود و همه چیز به حالت قبلی خود برگردد. ولی شک نکنید از آن لحظه به بعد، شما دیگر آن آدم همیشگی نیستید...
کتاب از جایی که خورشید می تابد