یک ترکیب خوش ساخت و یک راوی آزرده اما جذاب، به این داستان گیرا از پناهندگان سوری قدرت می بخشد.
هیچ گونه بار اضافی از درام روی عرشه ی کشتی این قصه وجود ندارد ؛ این داستان خودش، خود را جذاب و دل انگیز روایت می کند.
از چشم های زنم می ترسم، نگاه کن مثل سنگ اند، سنگ های خاکستری کنار دریا. نه او می تواند بیرون را ببیند نه کسی داخل را. نگاهش کن، ببین، چطور لبه ی تخت نشسته و لباس خوابش کف زمین افتاده. تیله ی محمد را بین انگشتانش می غلتاند، منتظر من است تا لباس هایش را تنش کنم. من از این کار تکراری خسته ام. بلوز و شلوار خودم را می پوشم تا یک کم وقت گذرانی کنم. هنوز منتظر من است. چین خوردگی های شکمش را ببین، کدر مثل عسل صحرایی است. زیر چین ها تیره تر هم هست. آن خط ها، خط های باریک نقره ای که سراسر پوست سینه اش کشیده شده اند، ترک های نوک انگشتانش را ببین. این انگشتان روزگاری با ترکیب جادویی رنگ ها، دره ها و رودخانه ها را خلق می کردند. زمانی خنده هایش از ته دل بود، آن زمان چشم هایش هم می خندید. بنشین و یک دل سیر نگاهش کن، چون دارد مثل شمع آب می شود...
کتاب عجیبی بود تلخ و دلنشین خوندنش خیلی پیشنهاد میشه، من از نشر کوله پشتی خوندم ترجمه عالی بود
کدوم نشر؟
زیبا و تاثیر گذار